زندگی

شخصی و اجتماعی وتحولات فکر

زندگی

شخصی و اجتماعی وتحولات فکر

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد به اندازه عشق ......

من این شعر سهراب را می پرستم و مخصوصا

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

                این هم نظر دوست عزیزم سعید :

زندگی آب خوشگواری نیست...
زندگی آب باران نیست...
آب زندگی پاک نیست...
پس چرا زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است؟
اکنون و اکنون و اکنون...

  ولی چرا ؟ چرا زندگی اون رویای کودکی نیست؟ سعید نمی دانم نظر تو درست یا سهراب؟

اینم بلاگ سعید:                  http://yohahahaha.blogsky.com

شما چقدر به طناب خود وابسته هستید

 

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.او به راه افتاد تا اینکه شب بلندی های کوه را تماما دربر گرفت و مرد دیگر هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان که سقوط می کرد ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

در آن لحظه فکر می کرد که چقدر مرگ به او نزدیک شده. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق شده بود. در این لحظه چاره ای جز آنکه فریاد بکشد :

 

" خدایا کمکم کن! " ، برایش باقی نمانده بود.

ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد :

" از من چه می خواهی ؟ "

- خدایا نجاتم بده !

- واقعا باور داری که من می توانم نجاتت بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده ، پاره کن ...

یک لحظه سکوت ... 

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند، روز بعد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...

او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.